نشسته ام درسکوت,روبروی قاب پنجره روی صندلی گهواره ای محبوب پدر...وچشم دوخته ام به تلاش مصرانه ی دستهای کوچک پیچک باغچه، برای چنگ زدن به داربست چوبی,برای اوج گرفتن و قد کشيدن , لمس احساس پر مهر نور , آفتاب را مهمانی دادن...
درخیال دستانم پیچکی می شوند، رونده...دررویشی بی وقفه و
جوینده...درکوششی خستگی ناپذیر.. برای چشیدن عشقی که اطرافش به وسعت تمام
نبایدهای بشر، حصار کشیده اند.انگاردرمن نیرویی زاده شده که روحم را
فراترازمرزهای درستی و نادرستی پرواز می دهد.وهرروز,حتی همین لحظه ... و
هرروزی بعداز امروز و این لحظه.., میلی مهارنشدنی درمن طغیان می کند برای
بوئیدنت,بوسیدنت و گم شدن در تودرتوی نگاهی که مرا دلواپس هیچ تردیدی نمی
کند...برای آرام گرفتن در آغوشی که مامنی همیشگیست.تمام دلخوشی ام
همینست...همینکه برای تاب خوردن در تب دستهایت ,لحظه هارا می شمارم و نیمه
تورا که عشق,سخاوتمندانه سهم من کرد, پرسه می زنم."
نيمه تورا پرسه می زم